خیلی وقت بود دلم گرفته بود. می خواستم برم یه جایی و خلوت کنم و ساعتها با یکی درد و دل! ولی افسوس...
تصمیم گرفتم برم جنوب... اولش دو دل بودم! پس کنکورم چی می شد؟!
تو اوج درس خوندن رقبام ، باید می رفتم. دل و زدم به دریا و شدم همرنگ دریا!
ثبت نام کردم...
تاریخش خیـــــــــــلی عالی بود. همه چیز جور جور بود ، تا اینکه تاریخش عوض شد. مجبور بودم توی یکی از آزمونهام غیبت کنم و اینجوری پشتیبانم میفهمید من رفتم مسافرت...
بگذریم که سفرم لو رفت!(توسط بی احتیاطی یکی از اعضای خانواده!) پشتیبانم با سرزنش ازم استقبال کردو زیارت قبول گفت. ولی من که از رو نرفتم!:دی
رفتم توی وبلاگ اردو گلایه و شکایت. ولی پرو تر ازاین حرفا بودم که نرم !
یعنی چاره ای نداشتم جز رفتن...
روزموعود فرا رسید! بگذریم که چه اتفاقاتی برای همسفرم افتاد و چه جوری شد که من همسفر یه کی دیگه شدم...
پیغامی رو که برای مسئولین اردو گذاشته بودم و گفته بودم کنکوری ام، همفسرم خونده بود و با خودش گفته بود: کنکوریو چه به مسافرت؟!
نمی دونست این کنکوری قراره بشه همسفرش...
دل شهدا برای این کنکوری بعد از این همه عمری که از خدا گرفته بود برای اولین باز تنگ شده بود!
وقتی شهدا بطلبن دیگه بقیه چی کاره ان؟!
این جوری شد که من شدم همسفر شما...
برای این کنکوری دعا کنید...